بسم الحی
27/ 2/ 1381:
رفت، بالاخره رفت، نوبت ما کی میشود خدا میداند، لحظات آخری که در کنارش بودم بعید است از صفحه ذهنم پاک شود، تمام بدن لاغر و استخوانیاش زرد شده بود چنان که گویی گوشتی در بدنش نبود و شخصی با مشخصات او در این عالم به جنبش نپرداخت، انگار هیچ زمانی ورزشکار نبود یا اینکه کارگر پرتلاش و قدرتمندی که عاشق کار و مزرعه بود وجود نداشت.
امتحان خداوند بسیار سخت است، سختتر از آنکه در ذهن هر کسی بتواند بگنجد ...
حال مناسب است که پرسشهای خود را بگویم ، پرسشهایی که قبلا بوده و الان نیز هست:
چرا ما ناراحتیم؟ چون عزیزی در بستر افتاده و در حال مرگ است.
چرا او در بستر افتاده و مریض شده؟ چون مشیت خدا بر این بوده.
اگر مشیت خدا بر این بود چرا ما ناراحتیم؟ (یقینا خدا بهتر از ما بر هر چیزی آگاه است)
چون او جوان است و وقت مردنش نشده و ما امیدواریم که خوب شود.
چرا امیدواریم که خوب شود؟ چون بودن جسمی او را در بین خود ترجیح میدهیم.
مگر همه وجود انسان جسم اوست؟ نه ولی بخش اعظمی از وجود اوست که دیگران حس میکنند.
چرا خدا اینگونه آزمایش میکند؟ زیرا: هر که بامش بیش برفش بیشتر.
پس چرا ما ناراحتیم؟ چون دوستش داریم.
چرا دوستش داریم؟ چون قطعهای از وجود ماست.
وجود ما چیست؟ خدا، چون پیامبر فرموده: من عرف نفسه فقد عرف ربه.
یعنی: وجود ما همان صاحب و خدای ماست که هر چه داریم از اوست و هر چه میگیرد هم از اوست.
پس چرا از رفتن به سوی خدا ناراحتیم؟ چون خدایمان را نمیشناسیم.
چرا خدایمان را نمیشناسیم؟ چون بجز در مواقع خطر با اخلاص بر او نظر نمیکنیم و برایش کاری نمیکنیم.
حال چه باید بکنیم؟ ببینیم که خدا برای ما چه میخواهد و بر آزمایشهایش صبر کنیم و خود را برای رسیدن به او آماده کنیم.
...
این مطالب در همان تاریخی که اول مطلب آمده نوشته شد وقتی عموی جوانم علی رضازاده اندواری در اثر بیماری درگذشت، مطالب ویرایش شده از همان زمان است امیدوارم در مورد درستی یا شیوه نوشتن مرا از نظرات خود محروم نکنید.
التماس دعا